من و تنهایی و وبلاگ
***********************************
توای تنها ببین من را کنار مرز تنهایی
تنم خسته رهم خسته دلم دراوج تنهایی
زتنها بودنم ای دل خلاصی نیست باور کن
رهایی را نمی بینم زدست دیو تنهایی . . .
************************************
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکی نبود، یه مرد بود که تنها زندگی می کرد.
یه زن بود که اونم تنها زندگی می کرد . زن غمگین به آب رودخانه نگاه می کرد
. مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود . خدا هم اونها را می دید و غمگین بود.
خدا به اونها گفت: بندگان محبوب من همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید .
مرد سرش را پایین انداخت و به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید .
زن به آب رودخانه نگاه می کرد، مرد را دید. خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند،
خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا زیر باران خیس نشود، زن خندید .
خدا به مرد گفت: به دستان تو قدرت می دهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن آسوده زندگی کنید .
مرد زیر باران خیس شده بود، زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت ، مرد خندید .
خدا به زن گفت: به دستان تو همه ی زیبایی ها را می بخشم تا خانه ای را که او می سازد، زیبا کنی مرد
خانه ای ساخت و زن خانه را گرم و زیبا کرد . آنها خوشحال بودند و خدا خوشحال بود .
یک روز زن، پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا می داد،
دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند، اما پرنده نیامد، پرواز کرد و رفت
و دستهای زن رو به آسمان ماند، مرد او را دید، کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد .
خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بودند، فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند .
خدا خندید و زمین سبز شد خدا گفت: از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد .
فرشته ها شاخه ای گل به دست مرد دادند، مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت، خاک خوش بو شد .
پس از آن کودکی متولد شد که گریه می کرد، زن اشک های کودک را می دید و غمگین بود،
فرشتها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد و از شیره جانش به او بنوشاند .
مرد زن را دید که می خندد، کودکش را دید که شیر می نوشد، بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت
خدا شوق مرد را دید و خندید، وقتی خدا خندید، پرنده بازگشت و بر شانه ی مرد نشست
خدا گفت: با کودک خود مهربان باشید ، تا مهربانی را بیاموزد، راست بگویید، تا راستگو باشد،
گل و آسمان و رود را به او نشان دهید، تا همیشه به یاد من باشد روزهای آفتابی و بارانی از پی هم می گذشت،
زمین پر شده بود از گل های رنگارنگ و لابلای گل ها پر شده بود از بچه هایی که شاد دنبال هم می دویدند و بازی می کردند
خدا همه چیز و همه جا را می دید . خدا دید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است که خیس نشود .
زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه ی گلی را می کارد .
خدا دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند
و نگاه هایی که در آب رودخانه به دنبال مهربانی می گردند و پرنده هایی که.......
خدا خوشحال بود چون دیگر غیر از او هیچ کس تنها نبود .
مینویسم و این بار با آهنگی که سازش چه زیبا نوازش گر حرف حرف واژه هایم گشته ...
نمیدانم که چگونه عشق از گوشه کنار این دل وارد شد،دلی که تمامی زاویه های آن را
مهروموم کرده بودن ..... دلی که به او عشق را معنای دیگری آموخته بودن ....
نمیدانم که چرا سهم این دل این همه دلواپسی های عشق میشود ....
نمیدانم ،اما مینویسم ... و این بار از سوز دل ....
دلی که همیشه در گذر ار گداز عشق خیلی کم توان است....
دلی که همیشه در پای ورود عشق ،جای هیچ اختیاری ندارد
و چه بی درنگ و چه ماهرانه سهمی برای عشق در دل وا مکیند ....
اما افسوس و دریغ که این عشق با عقل سر ناسازگاری دارد....
و شاید هرگز نباید با سوز اهنگ عشق واژه واژه ی آن را بسرایی؟!
که آن سرابی بیش نیست....
Design By : Pichak |