من و تنهایی و وبلاگ
دوباره برگشتم ولی این بار با دلنوشته ی یکی از عزیزانم بر می گردم که چندی پیش برایم نوشت
و من اینجا برای شما می نویسم.....
جنگ جهانی سوم را تو راه انداختی ؛
با هجوم ناگهانی ات ، به دلِ بخت برگشته ی من ،
جنگ با یک مملکت از نفس افتاده ی جنگ زده ...
یک جنگ نابرابر،
با همه ی غیر مسلح بودنم و
دستهای تسلیمم و
گلوی بغض کرده ی شبانه روزی ام ، و
دلتنگی هایم و دستهای خالی ام و
انتظارِتلخِ سختم و
دوست داشتنهای بی ریا و قانعم...
وقتی که حریم قلبم را غارت کردی...و
توانستی بدون هیچ تلاشِ جنگجویانه ای ،
غرورِ ریشه کرده در وجودم را بِبَری و
جایش عین و شین و قاف بکاری...
برنده ی این جنگ نابرابر تو بودی...
از من حتی غنیمتی نمانده برای به تاراج بردن...
" مرا ببخش که با دوری ات زنده ام هنوز...! "
این جمله ی قشنگو یه عزیز مهربون برام فرستاد ؛
حیفم اومد اینجا تو صفحه ی تنهایی ام نیارمش:
معبودا ! به بزرگی آنچه داده ای، آگاهم کن تا کوچکی آنچه را ندارم نا آرامم نکند.
سلام دوستای خوبم
در این روزای آخر مهمونی خدای مهربونی ها، اگه دلتون شکست به یاد من هم باشید؛
خــدایـــا؟
کمی بیاجلوتر...
میخواهم درگوشت چیزی بگویم...
این یک اعتراف است...
مـــن بــــی او...
دوام نمی آورم؟!
ممنونم...
که حالم را نمی پرسی ...؟!
تا مجبور نشوم دروغ بگویم....
که خوبم...!!!
Design By : Pichak |