من و تنهایی و وبلاگ
داشــتن مغــز دلــیل قطعــی بــر انسآن بودن نیست. . .
پســته و بــادم هــم مـغــز دارنــد. . .
بـــرای انـــسان بــودن. . .
بـایـــد شعـــور داشـــــت. . .
هم اکنون که در حال نفس کشیدن هستید شخص دیگری نفس های آخرش را میکشد. پس دست از گله و شکایت بردارید و با داشته هایتان زندگی کنید …
از آنسوی تنهایی از آنسوی بغض از آنسوی باران کسی صدایم میکند؛ تو بگو ...بروم یا بمانم؟
من دلم می خواهد
ساعتی غرق درونم باشم!!
عاری از عاطفه ها…
تهی از موج و سراب…
دورتر از رفقا…
خالی از هرچه فراق!!
من نه عاشق هستم ؛
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من…
من دلم تنگ خودم گشته و بس…!
مرد فقیری با پسر کوچک خود از خانه بیرون امد.
جمعی با حمل جنازه ای گریه و زاری می کردند.
زنی که در میان آنها بود فریاد می زد و می گفت:ای آقای من،تورا به خانه ای تاریک می برند ...که نه فرش دارد نه اسباب ونه غذا....
.
.
.
.
پسرفقیر نگاهی به پدر کرد و گفت:این جنازه را مگر به خانه ی ما می برند؟
Design By : Pichak |