من و تنهایی و وبلاگ
معلم برای سفید بودن برگ نقاشی ام تنبیهم کرد و همه خندیدند...
اما من خدایی را کشیدم که دیدنی نبود....
برف میبارد به حرمت کدام بنده اش ، نمیدانم!
اما همین قدر میدانم که برف صدای پای اجابت است....
خدا با همه ی جبروتش ناز میخرد ، نیاز کن...
آخه عزیز این چه کاریه!!!
آسیاب به نوبت...یکی یکی
ملاقــــــــــــــــات ممنــــــــــــــــــــوع!
بگذار تنهــاییم دلیــل پزشکــی داشته باشــد ...
تقدیم به همه ی اون هایی که با تنهایی تنهایی خو گرفته اند...
ناخوش شده ام درد تو افتاده به جانم
باید چه بگویم به پرستار جوانم؟
باید چه بگویم؟ تو بگو، ها؟ چه بگویم؟
وقتی که ندارد خبر از درد نهانم؟
تب کرده ام اما نه به تعبیر طبیبان
آن تب که گل انداخته بر گونه جانم
بیماری من عامل بیگانه ندارد
عشق تو به هم ریخته اعصاب و روانم
آخر چه کند با دل من علم پزشکی
وقتی که به دیدار تو بسته ضربانم؟
لب بسته ام از هرچه سوال ست و جواب ست
می ترسم اگر باز شود قفل دهانم-
این گرگ پرستار به تلبیس دماسنج
امشب بکشد نام تو از زیر زبانم!
می پرسد و خاموشم و می پرسد و خاموش...
چیزی که عیان ست چه حاجت به بیانم*
می پرسد و خاموشم و می پرسد و خاموش...
چیزی کــــه عیان ست چه حاجت به بیانم...
مباد آنکه بگویی تو را خداحافظ
بگو سلام عزیزم چرا خداحافظ
تو قول داده ای از ابتدای صبح سلام
که هیچوقت نگویی تو را خداحافظ
نمی روم! بروم نیز باز خواهم گشت
کدام عشق به هم خورده با خداحافظ؟
شبی که آمدم از تو اجازه نگرفتم
چگونه می روم امروز با خداحافظ؟
اگر کسی که تو را دوست دارد آمد و گفت
درست در وسط ماجرا خداحافظ-
و یا گذاشت و بی هیچ اشاره رفت و نگفت
خدا نگهدار بدرود یا خداحافظ-
چه می کنی؟ نه خدایی بگو چه می گویی
خوش آمدی؟ به سلامت؟ چه؟ ها؟ خداحافظ؟
نمی شود که بگویی به آنکه داشته ای
از او فقط سری از هم سوا خداحافظ
در این زمان که پر است از هوای عشق سرم
چرا عزیز دلم بی هوا خداحافظ؟
به جز سلام نمی گویم و نمی دانم
تو گفته باشی اگر بارها خداحافظ
* ای آفتاب به شب مبتلا خداحافظ
غریبواره دیر آشنا خداحافظ
پرده اول سال 78
به خوابم آمدی پر کردی از اندوه خوابم را
به دست ابرهای تیره دادی آفتابم را
و حالا مثل نیلوفر به دنبال رد پایت
به هر سو می کشانم شاخه های پیچ و تابم را
یقین دارم که چشمانت ز هرم واژه ها می سوخت
اگر روزی برایت می نوشتم التهابم را
و گر نه با همین نامه برایت می فرستادم
دو برگ از دفتر اندوه بیرون از حسابم را
و یا بی پرده و روشن برایت شرح می دادم
فقط یک خط ز سر فصل کتاب اضطرابم را
که تا دیگر دل بی اعتقادت باورش می شد
که من هم چون تو پنهان می کنم از خود عذابم را
پرده دوم ده سال بعد!
خدا را کدخدا ای حاکم آبادی بالا
بگو تا دخترت دریابد این حال خرابم را
بگو زلف سیاهش را نریزد بر سر و رویش
نیامیزد به ظلمت قرص ماه و آفتابم را
بگو بر من بشوراند جوانان دهاتی را
ببیند غیرت طوفان تبار عشق نابم را
بگو تا دخترت پایین بیاید از خر شیطان
بگو نگذار تا ناگه بگیرد خون رکابم را
بگو این عاشق از آن عاشقان داستانی نیست
بگو این کله خر می بندد از نو راه آبم را
خلاصه گفته باشم کدخدا دیگر خودت دانی
همین حالا همین امروز می خواهم جوابم را
Design By : Pichak |