من و تنهایی و وبلاگ
باز این دل سرگشته من
یاد آن قصه شیرین افتاد:
بیستون بود و تمنای دو دوست.
آزمون بود و تماشای دو عشق.
در زمانی که چو کبک ،
خنده میزد "شیرین"
تیشه میزد "فرهاد"!
نه توان گفت به جانبازی فرهاد : افسوس...
نه توان کرد ز بیدردی "شیرین" فریاد
کار "شیرین" به جهان شور برانگیختن است!
عشق در جان کسی ریختن است!
نوشته شده در یادداشت ثابت - دوشنبه 91/9/14ساعت
2:2 صبح توسط حمیده نظرات ( ) |
Design By : Pichak |