من و تنهایی و وبلاگ
مرد فقیری با پسر کوچک خود از خانه بیرون امد.
جمعی با حمل جنازه ای گریه و زاری می کردند.
زنی که در میان آنها بود فریاد می زد و می گفت:ای آقای من،تورا به خانه ای تاریک می برند ...که نه فرش دارد نه اسباب ونه غذا....
.
.
.
.
پسرفقیر نگاهی به پدر کرد و گفت:این جنازه را مگر به خانه ی ما می برند؟
نوشته شده در یادداشت ثابت - دوشنبه 91/9/14ساعت
1:44 صبح توسط حمیده نظرات ( ) |
Design By : Pichak |