من و تنهایی و وبلاگ
جوانی پاکباز پاکرو بود………………………که با پاکیزه رویی در کرو بود
چنین خواندم که در دریای اعظم…………به گردابی درافتادند با هم
چو ملاح آمدش تا دست گیرد……………..مبادا کاندر آن حالت بمیرد
همی گفت از میان موج و تشویر………..مرا بگذار و دست یار من گیر
در این گفتن جهان بر وی بر آشفت……..شنیدندش که جان می داد و می گفت:
حدیث عشق از آن بطال منیوش………..که در سختی کند یاری فراموش
چنین کردند یاران، زندگانی……………….ز کار افتاده بشنو تا بدانی
که سعدی راه و رسم عشقبازی………چنان داند که در بغداد تازی
اگر مجنون لیلی زنده گشتی…………..حدیث عشق از این دفتر نبشتی
نوشته شده در یادداشت ثابت - یکشنبه 91/8/1ساعت
5:21 عصر توسط حمیده نظرات ( ) |
موج عشق تو اگر شعله به دل ها بکشد
رود را از جگر کوه به دریا بکشد
رود را از جگر کوه به دریا بکشد
گیسوان تو شبیه است به شب؛ اما نه،
شب که اینقدر نباید به درازا بکشد!
شب که اینقدر نباید به درازا بکشد!
خودشناسی قدم اول عاشق شدن است
وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد
وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد
عقل یکدل شده با عشق، فقط میترسم
هم به حاشا بکشد، هم به تماشا بکشد
هم به حاشا بکشد، هم به تماشا بکشد
زخمی کینه من! این تو و این سینه من
من خودم خواسته ام کار به اینجا بکشد
من خودم خواسته ام کار به اینجا بکشد
یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری است
وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد
وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد
فاضل نظری
نوشته شده در یادداشت ثابت - یکشنبه 91/8/1ساعت
5:13 عصر توسط حمیده نظرات ( ) |
دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست
آنجا که باید دل به دریا زد همینجاست
در من طلوع آبی آن چشم روشن
یاد آور صبح خیال انگیز دریاست
گل کرده باغی از ستاره در نـگاهت
آنک چراغانی که در چشم تو برپاست
بیهوده می کوشی که راز عاشقی را
از من بپـوشانی که در چشم تو پیداست
ما هر دُوان خاموش خاموشیم ، اما
چشمان ما را در خموشی گفت و گوهاست
آنجا که باید دل به دریا زد همینجاست
در من طلوع آبی آن چشم روشن
یاد آور صبح خیال انگیز دریاست
گل کرده باغی از ستاره در نـگاهت
آنک چراغانی که در چشم تو برپاست
بیهوده می کوشی که راز عاشقی را
از من بپـوشانی که در چشم تو پیداست
ما هر دُوان خاموش خاموشیم ، اما
چشمان ما را در خموشی گفت و گوهاست
شعر از حسین منزوی

نوشته شده در یادداشت ثابت - یکشنبه 91/8/1ساعت
5:4 عصر توسط حمیده نظرات ( ) |
آشفتگی من از این نیست که تو به من دروغ گفته ای
از این آشفته ام که دیگر نمیتوانم به تو اعتماد کنم …
از این آشفته ام که دیگر نمیتوانم به تو اعتماد کنم …
… فریدریش نیچه …

نوشته شده در یادداشت ثابت - یکشنبه 91/8/1ساعت
4:46 عصر توسط حمیده نظرات ( ) |
Design By : Pichak |